در کافه کتاب،چند جرعه آرامش مهمان ما باشید.

وظیفه ما ارتقاء کیفیت برای شما شهروندان عزیز خرمشهری میباشد.

در کافه کتاب،چند جرعه آرامش مهمان ما باشید.

وظیفه ما ارتقاء کیفیت برای شما شهروندان عزیز خرمشهری میباشد.

در سال 1395 برآن شدیم تا شروع به ترویج فرهنگ کتاب خوانی کنیم.
در همین راستا اقداماتی را با کمک دوستان و فرهیختگان خرمشهری انجام دادیم.
امروز نیز با کمک فضای مجازی سعی بر آن داریم تا با انتشار آثار به حفظ ارزشها کمک کنیم.

فاطمه پوراکرمی
فعال اجتماعی،کارشناس ارشد حقوق،فعال در عرصه اقتصاد

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

روزها کسل کننده و دمق، فقط دنبال بهانه گرفتن و بیرون رفتن از خانه دل افراد را کمی باز می کند ، بیرون از منزل صدای بوق ممتد ماشین ها فریاد بلند بساطی محله ، دعوای عابرها با هم ویراج رفتن موتورها ،باز زندگی را کسل تر می کند و چشم بند مشکی و تاریک را روی چشمان محکمتر جا می گیرد .

با تمام تفاسیر شب به خانه برگشتم و با تمام خستگی دست و صورتم را شستم ، لباس های راحتی پوشیدم و با لبخند به نظافت منزل مشغول شدم ؛ میز ساده را زیبا تزیین کردم و دور هم با لیخند شام را خوردیم ، امشب قصد گله از روزگار را نداشتم ، می دانستم کرایه منزل عقب افتاده ، قبض برق و آب و گاز و تلفن هم آمده تازه سر قسط وام هم رسیده بود ، با تصور کردن این مشکلات نگاهی به چهره زیبای بچه هایم انداختم ؛ لبخندی ملیح زدم سفره را جمع کردم . از میوه فروش سر کوچه از هر میوه ای چهار تا یا سه تا خریده بودم همه میوه ها کوچک بودند ، میوه ها را با عشق شستم و درسبد گذاشتم به بچه ها گفتم شما میوه بخورید تا من کمی کار دارم زود برمی گردم ، بچه ها گفتند شما میوه نمی خورید گفتم من سر کار خورده ام این ها سهم شما هستند ، آرام پشت در به نظاره نشستم بچه ها با عشق میوه ها را قاچ می کردند و میوه های کمتر را به صورت مساوی تقسیم می کردند و با لبخند میوه ها را می خوردند خیلی آرام می خوردند و آرام می خندیدند.

بعد از تمام شدن میوها رفتم ظرف های میوه را هم شستم و کتابی آوردم و برای بچه ها کتاب خواندم ، آنها کنار من خوابیدند من خدا را شاکر شدم که بچه های سالمی دارم . به حیاط آمدم هوا صاف بود ستاره ها در آسمان چشمک می زدنند ، صدای دلنشین شب آرام بخش دل و جانم شده بود ؛ ماه قرص کامل بود و با روشناییش بمن لبخند می زد ، هوای سرد اواخر پاییز صورتم را نوازش می داد ؛ ناگهان ابرها آمدند و رعد و برق در آسمان نمایان شد ؛ باران آرامی شروع به بارش کرد باد سرد پاییزی با ، باران هم آهنگ شده بود صدای شرشر باران در کوچه ها شنیده می شد ، درختان زیر بارش باران رنگ زیبایی گرفته بودند ، بوی خاک باران خورده مشام را نوازش می داد، و کوهها همچنان پابرجا بودند ، آسمان همچنان چتر خود را برزمین گسترده بود ، و ابرها به آرامی در حال تردد بودند و من به اتاقم رفتم و  روی تخت کوچکم دراز کشیدم ، پتوی قدیمی را روی خودم کشیدم و با سردی دلنشین پاییزی به خواب عاشقانه فرو رفتم ، صبح از خواب بیدار شدم بچه هایم را به مدرسه فرستادم و دوباره به محل کارم رفتم ، روزگار دیشب مثل شبهای دیگر گذشت اما اینبار بدون غصه و فکر های دلهره انگیز ، بخودم گفتم ببین دختر خوب همه چیز مثل قبل سر جایش مانده و بدهی و مشکلات نه کم شدند نه زیاد فقط با این تفاوت که دیشب یک شب عاشقانه بود با رقص ابر و باران ومهتاب ...

پس می گذرد این روزگار چه با لبخند چه بدون لبخند ، من لبخند خواهم زد به دنیایی که برای من یکرنگ گشته است .

فاطمه بانو    

  • ۹۷/۱۰/۲۶
  • فاطمه پوراکرمی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی